به گزارش روابط عمومی به نقل از پرنتز گاید، ما دانشمند ، پزشک یا محقق نیستیم . ما والدین آشتون و پریستون هستیم . پیش از آنکه آشتون متولد شود ما خون بندناف او را ذخیره کرده بودیم . البته با این امید که او هرگز به آن نیاز پیدا نکند .
اما او نیاز پیدا کرد . این داستان سفر خانواده ماست.
آلیسا :" شوهرم و من سه سال برای بارداری تلاش کردیم و دارای اولین فرزند پسر خود یعنی پریستون شدیم. او سالم و عالی بود و ما بسیار خوشحال بودیم و سپس آشتون به ما اضافه شد."
مایو : "من نمی دانستم که چه احساسی بایستی به آن داشته باشم زیرا ما به سختی کار می کردیم تا اولین فرزند پسر خود را داشته باشیم . من فکر می کردم که آن بسیار تاثیر گزار و جدید خواهد بود و حالا ما دو فرزند پسر داشتیم ."
آلیسا:" خب ما فقط بسیار هیجان زده و خوشحال بودیم "
مایو : "اشتون به طور طبیعی و نرمال به دنیا آمد و سپس 6 هفته بعد او مریض شد."
آلیسا : "در هفته ششم آشتون دچار RSV و نومونیا شد و ما او را سریع به بیمارستان منتقل کردیم . سطح اکسیژن خون او از 100 درصد به صفر رسیده بود ."
مایو : "من بسیار شوکه شده بودم و نمی دانستم که چه کاری باید انجام دهم ، نمی دانستم به چه چیزی باید فکر کنم . چطور این اتفاق می توانست برای پسرم بیافتد؟"
آلیسا:" پزشکان شروع به کار با او نمودند و سرانجام قلب او را به حالت اول بازگرداندند."
مایو: "متاسفانه به خاطر اتفاقی که برای او افتاد و به واسطه کمبود اکسیژن به مغزش دچار فلج مغزی شد و این چیزی بودکه به آن دچار شده بود."
آلیسا:" ما مجبور بودیم درباره فلج مغزی مطالعه کنیم . زیرا هیچگونه اطلاعاتی درباره آن نداشتیم . برای مثال اینکه تا چه حد می تواند وخیم باشد. آنها آزمایشات گران قیمتی انجام دادند و گفتند در آینده هیچگونه امیدی برای انجام فعایت های فیزیکی و ذهنی برای او وجود ندارد و ما اصلا باور نداشتیم و هیچ ایده ای نداشتیم که بدن اشتون بتواند راه برود و به قدر کافی قوی باشد تا تعادلش را حفظ نماید .
مایو : "برای والدین بسیار دشوار است که دچار چنین مشکلی برای فرزندشان باشند ."
آلیسا : "ما به کمکهای فیزیکی بسیاری نیاز داشتیم زیرا او هم بزرگتر و هم سنگین تر می شد و فشار زیادی بر روی ما می گذاشت ، بنابراین ما در جستجوی هر گونه کمک فیزیکی که می توانست برای این شرایط وجود داشته باشد بودیم .."
مایو :" پیش از آنکه اشتون متولد شود همسرم فکر ذخیره کردن خون بندناف او را به من پیشنهاد کرد و به این کار اصرار می ورزید و می گفت : باید آن را ذخیره کنیم . تو هرگز نمی دانی چه زمانی به آن نیاز پیدا خواهیم کرد ."
آلیسا: "من بعد از خواندن درباره تمامی آزمایشات مثبتی که با سلولهای بنیادی انجام شده بود این نکته را به شوهرم خاطر نشان کردم و با خودم فکر کردم چرا نه ، حتی برای یکبار هم فکر نمی کردم که روزی پسر خود من روزی به حدی بیمار شود که به استفاده از سلولهای بنیادی خودش نیاز پیدا کند."
آلیسا:" بعد از چند سال از عمر اشتون ، ما تحقیقاتی را گردآوری کرده بودیم که می گفت پزشکان در حال انجام مطالعاتی بر روی کودکانی مانند اشتون هستند که دچار فلج مغزی شده اند با استفاده از سلولهای بنیادی درمان می شوند . بنابراین ما نیز تصمیم گرفتیم تا همین راه را برویم و سلولهای بنیادی خودش را که ذخیره سازی کرده بودیم به او تزریق کنیم و ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد. پزشکا متخصص از طریق تزریق وریدی از پای او این تزریق را انجام دادند و کل این فرایند چیزی حدود 20 دقیقه طول کشید."
آلیسا:" پس از گذشته 5 ماه ما دریافتیم که اشتون دوباره قوا و تعادل خودش را به دست آورده است و سپس مفاهیم سازی اشتون را برای چیزهایی که می خواست و نیاز داشت دریافتیم که آشکارا به ما می فهماند ."
مایو: "ما به انجمن اولیا و مربیان مدرسه می رفتیم تا دریابیم که پیشرفت او در مدرسه چگونه است و آنها به ما میگفتند که او چگونه در مدرسه به انجام کارها می پردازد . من گفتم : تمام اینها خوب هستند . اما وضعیت راه رفتن او چگونه است ؟ زیرا می خواستم بدانم که آیا راه می رود ، درمانگر های او نگاهی به یکدیگر انداختند و به من خندیدند و گفتند : او هر روز اینجا راه می رود.
آلیسا: "بنابراین شاهد تعادل در او بودیم و در مدرسه هم شاهد تعادل در او بودند و اشتون شروع به راه رفتن و ایجاد تعادل کرد . اشتون می تواند راه برود."
مایو : "او بر ناتوانی خود چیره شد و آن چیزی است که از او یک جنگجو می سازد . طبق باور من ، چیزی وجود ندارد که او انجام ندهد یا برای آن تلاش نکند . او با برادرش بازی می کند و برادرش بهترین دوست اوست . او بسکتبال بازی می کند ، دوچرخه می راند ، چرخدستی خود را می راند و جابجا می کند . می خواهید چیزی را بدانید ، او شنا کردن را دوست دارد .
آلیسا :" اشتون برای مدت نسبتا زیادی با اتوبوس ویلچردار به مدرسه می رفت . او ناراحت بود و گریه می کرد و مانند بچه های دیگر احساس راحتی نمی کرد زیرا تنها بچه ای بودکه بر روی ویلچر بود . دیدن اینکه او خودش از اتوبوس پیاده می شود نه بر روی ویلچر یعنی همه چیز. اکنون او می تواند بر روی هر وسیله ای سربلند قدم گذارد . او لبخند می زند و به مردم سلام می دهد . به آنها می گوید : سلام چه خبر؟ می دانید ، او شبیه یکی از گانگسترها رفتار می کند ."
مایو : "دست بر ندارید . شما انتخاب می کنید و شما غلبه می کنید . قهرمان من ، پسر من است . ما نامه ای از شرکت بانک خون بند ناف دریافت کردیم که فکر می کنم بهترین چیز برای پسرم باشد . دیدن اینکه او در انجام هر چیزی موفق است و آنرا انجام می دهد. ما مدیون سلولهای بنیادی هستیم. من تصور می کنم که هر کسی باید بیشتر به آن بپردازد . اگر این سلول ها این بار برای پسر من کاری انجام داده اند پس می توانند برای هر فرد دیگری نیز انجام دهد . امروز به او نگاه کنید ."
پایان مطلب/